دوست داشتنی در تاریکی
نویسنده: شاهد بنیاسدی
زمان مطالعه:4 دقیقه

دوست داشتنی در تاریکی
شاهد بنیاسدی
دوست داشتنی در تاریکی
نویسنده: شاهد بنیاسدی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
من انتخاب نکردم؛ یعنی تو انتخاب من نیستی. راستش صرفا چون میتوانم کنارت باشم تا احساس تنهایی نکنم، اینجا نشستهام. شاید شنیدن این حرف برای تو راحت نباشد اما چه بهتر که زودتر این را بدانی. من سردرگمم، آنقدر که حس میکنم باید بروم در روزنامهها آگهی بدهم که من گمشدهام، پیدایم کنید. حقیقتش را بخواهی، چیز زیادی از خودم نمیدانم؛ چیزی از گذشته و حال و آینده. شفاف نیست و انگار یک مهآلودگی غلیظ، چشمهایم را گرفته و نمیبینم و نمیدانم که باید کجا بروم. و تو این را باید بدانی که آدم گمشده، آدمی که دارد فرار میکند، انتخابی هم ندارد. یعنی نمیتواند چیزی را انتخاب کند، چرا که نه خودش را یافته و نه اصلا گزینههای زیادی در مقابلش دارد. آدم گمشده، همینطور میرود تا ببیند به کجا میرسد. اگر هم کسی به او بخندد و تعارفی بزند که بیا داخل، خوشحال میشود و میرود داخل. خندیدی و گفتی بیا؛ آمدم. آمدم و نشستم. با اینحال، آدمی که از خودش فرار میکند، نه برایش فرقی دارد به کجا برسد و نه میتواند احساس خاصی به مقصد داشته باشد. در واقع اصلا مقصدی برایش وجود ندارد.
تو مقصدم نیستی. صرفا اینجا نشستهام. هرکس دیگری هم اگر بهجای تو بود و به چشمهایم نگاه میکرد و میخندید و حرفهای تو را میزد، کنارش مینشستم. اما انتخاب؟ راستش منی که خودم را گم کردهام، چگونه میتوانم انتخابی داشته باشم؟ مگر مرحلهی قبل از انتخاب، بررسی و تعیین متر و معیار و ویژگی و اولویت نیست؟ و باز مگر قبل از اینها، شناخت خود و تثبیت وجود داشتنِ خود نیست؟ من در همان کوچهی اول گم شدهام. چگونه دروغ بگویم و از انتخاب بنویسم؟ نه. من حتی رنگ چشمهای تو را دقیق خاطرم نیست، حتی صدایت را هرلحظه فراموش میکنم. من چیزی را انتخاب نکردهام، تو را انتخاب نکردهام. من صرفا اینجا نشستهام. چشمهایم را بستهام و اینجا نشستهام تا زمان بگذرد و بگذرد. روز از نو، روزی از نو.
حالا بگذار ادامهی این نوشته را جور دیگری مطرح کنم. من که گمشده بودم، تو چرا مرا به خلوت و مهربانیات فراخواندی و راه دادی؟ تو که مرا نمیشناختی، تو که اصلا نمیدانستی این عابر مقابلت چه کسی است و چه میخواهد. پس چرا دعوتم کردی؟ چرا آنقدر سریع مرا به خانهی قلب خودت کشاندی و از شعرهایت برایم خواندی؟ میدانی که چه میخواهم بگویم؟ تو هم انتخاب نکردی. به عبارتی، من هم انتخاب تو نیستم. مگر انتخاب با شناخت بهوجود نمیآید؟ مگر چشمبسته میتوان انتخاب کرد؟ تو هم چشمهایت را بستی و مقابل من خندیدی و دعوتم کردی و زود کنارم نشستی. راستش وقتی چشمهای تو بسته است، پس افراد زیاد دیگری هم میتوانستند جای من، الان، اینجا باشند. تو ترسیدهای و آدم وقتی از چیزی میترسد، به چیزهایی پناه میبرد که نمیبیند و نمیشناسد. و ما در این قصه، یک چیز مشترک داریم، اینکه هردوی ما، چیزی را انتخاب نکردیم. اگر به هم از مهر و علاقه میگوییم، چیزی است که از ترس میآید و از قلب نه. پس اعتباری هم ندارد. برای همین است که «دوستت دارم»های ما، چیزی از ترسهای ما کم نمیکند. برای همین است که ترس از دستدادن ما وقتی کنار همیم، نه تنها کم نمیشود، که بیشتر میشود. برای همین است که هزارها حرف میزنیم و اتفاقی در عمق قلبهای ما نمیافتد.
اگر بخواهم صریحتر بگویم، ما هروقت به هم میرسیم، چشمانمان را میبندیم و در تاریکی شروع به حرفزدن میکنیم. اینطور اصلا همدیگر را نمیبینیم و راحتیم. وقتی تاریک باشد، چیزی دیده نمیشود. ما با ندیدنِ هم و با نشناختنِ هم راحتتریم. اگر چراغی روشن شود، دروغها، فیلمها و نقابهایمان چه میشود؟ اگر چراغی روشن شود، اینهمه ترس و زخم را چگونه میتوانیم ببینیم و بمانیم و فرار نکنیم؟
حالا بگذار دوباره بگویم. ما انتخاب نکردیم؛ نه تو انتخاب منی و نه من انتخاب تو. ترسیده بودیم و گمشده، بههم رسیدیم، کنار هم نشستیم و این اتفاق میتوانست با هر فرد دیگری رخ بدهد. همین.
اینجا تاریکه همهش
نمرهی چشمهام رو حداکثره
رو تنم زخمهای برخوردِ با دیوار و دره
اما تاریکی رو دوست دارم هنوز
چون تو تاریکی تو زخمهامو نمیتونی ببینی بهتره
اگه میترسم و باز میگم بمون عجیبه، نه؟
ترسِ تنهایی من با درصدِ
ترس نزدیکشدن برابره
«بغلم کن ولی نزدیک نشو»
حرف من اینه گلم
کاملا مختصره

شاهد بنیاسدی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.